زندگیه عاشقانه ی مازندگیه عاشقانه ی ما، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 23 روز سن داره
نفس بابـاهستی مامـاننفس بابـاهستی مامـان، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره

ღ یسنــا عشقـ مامانـــ وبـابــا ღ

خبر خوبـــــــــــــــــــــــــ

  سلاااااااااااااااااااااااام آخ جونم دخملم 2تا دندون باهم در آورده هوراااااااااااااااااااااااااا 25اسفند صبحش نیگا کردم خبری نبود از دندون فقط سفیدی میزد ظهرش لیلا(خانوم داداش) نیگا کرد گفت دیگه باید در بیاد حالا ها عصر جاتون خالی داشتیم چایی میخوردیم لیلا نیگا کرد گفت عطییییییییییییی یسنا دندوناش در اومده 2تا باهم خدایا شکرتـــــــــــــــ دارم ماست میخورم خووب!!!! چیه مامان از ماست خوریمم عکس میگیری که چی ها؟؟؟ خخخ مامانم اومد خبرای خوب رو بنویسه اینجا آخه دندون دار شدم ...
26 اسفند 1392

دخملــــ خالهـ عکس جدیـــد

عکسای شیطونکم که جدیدن یاد گرقته دست دستی میکنه چیه مامانی؟؟؟! چرا همش ازم عکس میگیری خوب!!! پای بابا رو میچسبم .. مامان که فقط بلده ازم عکس بگیره دخمل خالـــ مامانم واست چند تا عسک جدید گذاشت دوس داشتی؟؟؟ حالا عمه هام فردا میرسن پیشم اگه وقت نکردم تا عید عسک بذارم ، عید همدیگه رو خونه مامانی میبینیم دیگه ...
21 اسفند 1392

گلــــ گلدون من

سلام عشق مامانی.همه ی زندگیمی . خداروشکر که تو رو داریم خیلی خوشحالیم که 1 نفس داریم که زندگی ماهست امروز صبح گذاشتمت تو روروئک و بااین صحنه مواجه شدم بعداز چنددقیقه!!!!!!!! وپرتاب گلدونی که از دست شما گذاشته بودیم پشت تلویزیون!!! وموفق شدی گل رو در بیاری از توی گلدون وباز همون صحنه در حال تکراااااااااااااااار بخورمتتتتتتتتتتتتتت نفسی تا ازخواب بیدار میشی و منو میبینی این خنده ی عشقولانه رو تحویل مامانی میدی خدایا هزارااااااااااااااااااان مرتبه شکرت ...
5 اسفند 1392

فضولیهای نفس

مامانی شیطونیاتو ببین!!! بابا از دست تو شیطون چکار کنه خب!!!! عاشق میز تلویزیون!!! عافیت باشه خانومم گیردادی به دوربین مامانی تاب تاب ..... بابایی و جوجو   ...
4 اسفند 1392

اولین فضولی جیگر خانومم

سلام مامانی اومدم ایندفه از شیطونیات بگم جدیدا عاشق میز تلویزیون و دکوریاش شدی هر چی رو میز باشه خودتو باقل قل میرسونی و به مراد دلت میرسی شیطونک من 28-11-92 خودتو ازاینطرف اتاق تا پیش بابات قل میدادی وآخرشم رفتی جلو میز آقا فیله رو برداشتی و .... فرداش داشتم بهت سوپ میدادم که نمیخواستی و با تف کردن میریختی بیرون اما من به زور بهت میدادم که حداقل سیربشی وقتی دیدی ول کن نیستم میگفتی ب ب ب ب ب یعنی بابا بیا به دادم برس!!! 92-11-30 مامان بزرگ رفتن بیرجند و ما باز تهنا شدیم ظهر که مامان درگیر بود تو آشپزخونه و شما رو گذاشته بودم تو روروئک که بازی کنی تا صدای تبلیغ بالابالا رو شنیدی هی گردنتو میبردی بالا که...
1 اسفند 1392
1